Bolivia rahi sakht o nafasgir ama binazir va khas


Advertisement
Bolivia's flag
South America » Bolivia » Potosí Department
October 19th 2015
Published: November 13th 2015
Edit Blog Post

Total Distance: 0 miles / 0 kmMouse: 0,0


Additional maps: Untitled

كشور بوليوي شروعي با ارتفاع ٤٣٠٠ متري شروعي تازه و خاص بود ، از شهر سان پدرو اتاكاما در شيلي تا مرز بوليوي ٤٥ كيلومتر راه طولاني كوهستاني بود كه ما با جيپ أومديم طبق پيشنهاد دوستاي ديگه دوچرخه سوارمون اما خيلي استرس بيماري ارتفاع زدگي زياد بود چون از ارتفاع ٢٠٠٠ متري يكدفعه وارد ارتفاع ٤٣٠٠ متري ميشديم و مرز بوليوي فقط يه خونه سنگي و كاهگلي بود با چند تا أفسر خيلي مهربون ،كه شايد بتونم بگم دوستانه ترين مرزي كه تا حالا ديده بودم ،اونم به خاطر روابط خوب ايران و بوليوي ،درست مثل سفارت بوليوي كه در شيلي بوديم.به محض رسيدن به مرز فشار ارتفاع رو به صورت سوزن سوزن رو پوست صورتم حس ميكردم ، ما بايد حدود ٦ كيلومتر تا اولين پناهگاه با دوچرخه ميرفتيم تا يك يا دو شب رو تو اونجا براي همسان سازي بدنمون با ارتفاع زياد بمونيم كه بتونيم دوباره حركت كنيم ، دوچرخه سواري و پدال زدن اينجا أسون نيست مخصوصا با كم آوردن تنفس و استرس هاي ديگه همراه بود البته نه براي ٦ كيلومتر كه راهي نيست ولي راه هاي اينجا اونقدر خراب و شني هست كه به زور با دوچرخه ام تونستم همون يكم راه رو هم بيام . مردم بوليوي خيلي مهربون و صميمي و گرم هستند و بر خلاف شيلي ها به جز عده خاصي شون بسيار خونگرم تَر هستند ،به محض رسيدن به پناهگاه كمي حالم بد شد ولي البته نه به بدّي كوه اورست در چين ، چون براي اين سفر اماده تَر بودم ، و كمي تهوّع و سردرد اينجا كاملا امر طبيعي هست. كه استراحت دو روزه اينجا براي من خيلي خيلي خوشحال كننده بود، و كمك بزرگي به عادت كردن به اين چالش جديد ،بله كشوري جديد و چالش هاي جديد !كنار پناهگاه دو تا درياچه بود به نام درياچه سفيد و درياچه سبز كه من براي بهتر شدن و هماهنگي با ارتفاع براي پياده روي رفتم و براي اولين بار فلامينگوهاي وحشي رو تو درياچه سفيد ديدم كه فوق العاده زيبا و دوست داشتني بودند و به صورت دسته جمعي مثل يه توده صورتي خوشرنگ مشغول خوردن جلبك ها بودند ،حيوان جديد و جالب ديگه اينجا وكأنو ا هستند كه چيزي بين أهو و لاما هستند البته بدون پشم و خيلي براي من ديدن اين حيات وحش طبيعي جالب بود ، درياچه سبز هم واقعا سبز بود در كنار كوه اتشفشان معروف اينجا و مناظر اينجا كوها اونقدر بي نظير هست كه دوربين عكاسي سريعا از صد تا عكس فوق العاده پر ميشه ، و نميتوني جلوي خودتو بگيري و عكس نگيري، به زندگي مردم اينجا فكر ميكنم ،زندگي در امريكاي لاتين عجيب است برام كه چطور وسط كوه تو اين ارتفاع بدون حتي يه گياه البته فقط يه نوع گياه بوته اي زرد مخصوص همون حيوانات هيچ چيز ديگري نيست، زندگي ميكنند نه برق ،نه اينترنت و نه هيچ تفريحي و نه ارتباطي واقعا ما كه اين همه تفريحات داريم بازم گاهي سرگرم نميشيم ،نميدونم اميد اين مردم به چي هست ؟!به هر حال اين هم نوع خاصي است براي خودش كه در درك ما نميگنجد،ولي هميشه ديدن اين سبك وسياق هاي متفاوت زندگي مردم كلي توش حرف هست كه اولين اون اينه كه اينجا ميتوني بفهمي امريكاي جنوبي واقعي يعني همين ،فقر مردم ،صورتهاي افتاب سوخته و موسيقي اسپانيايي بسيار بلند و حال و هواي زمان هزاران سال پيش قبيله هاي سرخپوستي اينكاها هنوزم جريان داره، زنان افتاب سوخته و با بچه هايي در پتويي پيچيده در پشت مشغول گله داري لاماها و كار سخت ،باورش سخته اما واقعي . وحتي نوع لباس پوشيدنشون كه نوعي دامن شليته بسيأر چين دار كوتاه رنگي با بلوزهاي گيپور و موهاي سيار مشكي بافته شده از هر دو طرف اويزون و منگوله هايي اويزون از ته موها كه حال و هوايي خاص به اينجا ميداد ، و كاملا در اينجا ميشه گفت در امريكاي لاتين هستي مسير دوچرخه سواري رو بعد از دو روز استراحت شروع كرديم هفت صبح حركت بود تا جايي كه بشه بدون اين باد مخالف شديد ادامه بديم اما به محض گرم شدن و بالا اومدن خورشيد باد شدت گرفت ، و جاده به شدت شني بود و يه جورايي روندن بسيار بسيار سخت با دوچرخه من كه هر لحظه به سمت چپ و رأست كج ميشد و در حال أفتادن در اخرين لحظه كنترل ميشد كه اين خودش برات استرس مياره ، شيب جاده هم كه ملائم و قطعا با دنده يك هم بسيار سخت ، ميتونم بگم اين جاده سخت ترين و پر استرس ترين و بدترين راهي بوده كه توش پدال زِدم ،نفس هم كم آورده بودم و با اين باد شديد و اين لاستيك هاي كزايي دوچرخه من رفتن هر لحظه سخت تَر و سخت تَر ميشد و من دائماً با گفتن جمله هاي مثبت و قوي باش به خودم ادامه ميدادم گاهي مي ايستادم تو اون نور شديد خورشيد در دامنه كوها و باد و خاكي كه بلند شده بود و به راه طولاني نگاه ميكردم كه انگار هرگز تموم نميشد و به خاطر نفس نفس زدن شديد به مدت دو ساعت ديگه قلبم شروع به درد ميكرد و از لحاظ ذهني اونقدر آزار دهنده و چالشي بود كه به سختي ميشد به يه چيز خوب فكر كرد ، و ادامه راه رو مشكل ميكرد و چون اينجا كاملا كوه و دشت وبيابون هست هيچ مغازه اي براي خريد اب نيست و بايد تو مصرف اب به شدت صرفه جوي و دقت كني و در أوج تشنگي فقط يه جرعه و حركت.و حمل كردن كلي اب و غذا بار سنگيني بود در چند سربالايي شديد حالت تهوّعي كه داشتم و ارتفاع تأثير زيادي روي من گذاشت و واقعا بدون مقدمه در تنهايي با همه قوي بودنم شروع كردم به گريه ، همسفرم و دوستم گفتند مطمني ميتوني ادامه بدّي با اين وضع ؟ وگرنه بايد تصميم بگيري برگردي پناهگاه و من ميدونستم اين يعني اينكه من نميتونم ديگه بيشتر از اين ادامه بدم اما با سماجت تا بيست و پنج كيلومتري ادامه دادم و بعد هم ماشينهاي جيپي رو. ميديدم كه به سرعت ميگذشتند و خاك شديدي به پا ميكردند كه ديده شدن رو سخت ميكرد ، اما وسوسه رفتن با اونها رو شديد تَر ميكرد اما بايد تصميم رو ميگرفتم چون تا يك ساعت ديگه حتي يه ماشين هم رد نميشد و اگر حالم بدتر ميشد واقعا وسط ناكجا أباد بودم ولي چون اين رو ضعف و يه حقه تو دوچرخه سواري ميدونستم كه با ماشين مسيري رو طَي كنم ،گفتم نه ادامه ميدم ،و با خودم تكرار ميكردم مگه اين رؤياي تو نبود پس بايد طاقت بياري و بهاي اونو بدّي ، سختي و ارامش هميشه باهمه ، دوباره تو اين أفكار غرق بودم كه نفس كم آوردم و دائماً به ايران و خانوادم فكر ميكردم ، به خواهرم و اينكه اونها در چه حالي هستند مسلما حتي برادرم هم نميتونه يه لحظه تصور كنه خواهرش كجاست . مادر و پدرم حتما باور نخواهند كرد و نه هيچ يك از دوستانم غرق در أفكار ايران بودم كه ديگه ديدم از استرس و شايد عصبي بودن به علاوه ارتفاع شديد كه اونهم مزيد بر علت شده بود ديگه واقعا فشار زيادي رو قفسه سينه ام حس ميكنم و با وجود علي رغم ميل باطني ام مجبور شدم بگم به دوستم حالم چطوره و اونم كه نگران بود بالخره بعد از كمي بحث و برسي از يكي از جيپ ها خواستيم منو تا پناهگاه بعدي ببره تا حالم بهتر بشه و باز ادامه بدم و من اونجا بود كه به خاطر ترك كردن مسير واقعا حس بدّي هم پيدا كرده بودم و ديگه اگر نخوام اغراق كرده باشم حالم بد و بدتر شد و چون قرار شد دوستم به تنهايي به راه ادامه بده ديگه عذاب وجدان رفيق نامه راه بودن هم ول كن من نبود ،به هر حال ميدونستم كه امروز فقط ٤٥ كيلومتر مسير داريم تا چشمه هاي ابگرم بعدي ولي براي من دوچرخه سواري تو اون لحظه كاملا غيرممكن شده بود ، هر يك كيلومتر صدها كيلومتر به حساب ميومد با سوار كردن و راهي كردن من با جيپ و ديدن همسفرم از دور كه تو اون كوها و خاك ها در امتداد جاده دورتر و دورتر ميشديم يكي از غم انگيزترين صحنه هاي روزهاي دوچرخه سواري من بود اما بهترين تصميم همين بود ،سلامتي رو به ريسك ترجيح دادم و از اينكه چقدر اين كارم رو نوعي ضعف ميدونستم ديگه براي حال بدم توصيفي بدتر از اين نبود ، ولي خوب اين پايان دنيا نيست فقط از دست دادن هفتاد كيلومتر راه بود و سماجت و ادامه دادن ريسك خطرناكي بود ،توي راه ديدن دسته دسته فلامينگوها و لاماها. حالم را بهتر كرد و چشمه اب داغي كه از زمين ميجوشيد و به درياچه ميريخت واقعا تماشايي بود و همونطور كه يه دوچرخه سوار حتي تو ماشين هم به جاده و شيب و مسير دقت ميكنه ، با هر لحظه سخت تَر شدن راه به اينكه تصميم درستي گرفته بودم حس بهتري داشتم چون واقعا مطمن نبودم بتونم ادامه اين راه رو بدم ، و الان ميدونم حداقل دوچرخه ام هم دوام بيشتري براي ادامه اين راه دشوار خواهد داشت بعد از دو روز استراحت و تنهايي در شهري عجيب و خالي از مردم ، تو مسافرخونه اي كه بودم شروع به يادگرفتن زبان اسپانيايي كردم ، اونجا هيچگونه وسيله ارتباطي نبود و حس غربت بدّي داشت و اين تنهايي هم جزئي از چالش اين مسير بود ،اينجا بايد زبان اسپانيايي رو ياد گرفت چون هيچ شانسي براي انگليسي حرف زدن نيست، ادمهاي اينجا خيلي بآهام مهربون بودند و اين خودش يه دلگرمي بود ، مذهب اينجا مسيحي هست و كاتوليك و اكثرا دعاي قبل از غذاشون هرگز فراموش نميشه حتي بين اين روستاييان .و اعتقاد ديگشون كه از زمان اينكاها و قبائل سرخپوستي مياد برميگرده به صدها سال قبل ، اعتقاد به خداي زمين به نام پاچاماما ، كه به معني مادر زمين هست ، و هر كاري ميخواهند شروع كنند به نام پاچاماما كه خلق كننده كل اين جهان و زمين بوده شروع ميكنند .مسير بعدي هم همچنان سخت تَر از مسير قبلي و من دوباره با همان چالش ها روبرو بودم باد شديد مخالف و راهي شني و صحرايي خالي از سكنه تا كيلومترها و كيلومترها ، تا شهر يوني كه بزرگترين دشت نمك جهان است راهي دشوار بود و جاده به قدري سخت بود كه حتي كوچكترين راهي براي روندن دوچرخه نبود سراسر از شن. بود با شيبي سخت كه واقعا دشواربود اما مناظر مثل هميشه تماشايي و باعث قوت قلبي بود، و من به هر طريقي بود با باقي مونده انرژي ام روزها پدال ميزدم تا به مقصد برسم شهر يوني اولين شهر مدوني بود كه رسيديم و بعد از مدتها استراحتي خوب اونجا داشتيم از همه مهمتر دوش اب گرم كه واقعا نعمت بزرگي بود بعد از روزها و البته مخصوصا اينترنت و كمي ارتباط با دنياي خارج از اين ماجراجويي ها تو اين شهر چند روزي كه استراحت ميكردم كاملا مريض بودم و حالم به شدت بد شد و مخصوصا اينكه اينجا دل درد گرفتن به خاطر هر چيزي كه ميخوري امري طبيعي هست ،به هر حال چالش ها از هر سو بر من نازل ميشد و چاره اي جز استراحت نبود ، بالخره بعد از يك هفته ريكاوري و بهتر شدن حالم رفتيم اين دشت نمك معروف رو با دوچرخه خودمون ببينيم و بدون بار و بنده دوچرخه سواري حس خوبي بود و ميتونم بگم واقعا براي من ديدن دشت به اين وسعت از نمك و صاف بودن خيلي هيجان انگيز بود و كلي عكسهاي خاص ميشه اونجا گرفت چون هيچي پشت سرت نيست تا كيلومترها و خودت هستي و خودت و بعد هم رفتيم قبرستون قطارها كه اونم جالب بود.مسير بعدي يوني به پوتوسي بود كه معجزه بزرگش اين بود كه راه ناگهان تبديل به اسفالت شد كه من واقعا بر اين زمين بؤسه ميزدم از خوشحالي چون واقعا هيچ چيز سخت از روندن اين دوچرخه توريستي من تو اين جاده هاي اف رود نبود ، مسير بسيار كوهستاني و سخت و مثل هميشه فوق العاده زيبا ،تجربه عظيمي است اين سفر براي من شهر پوتوسي شهري بسيار جالب در ارتفاعات كوها و از ثروتمندترين و قديمي ترين شهرهاي امريكاي جنوبي بوده ، معروفيت ان به خاطر كوه معروف معدن نقره به نام سرو ريكو به معني كوه ثروتمند است چون معدن غني پر از مواد معدني مختلف و البته نقره خيلي زياد ، شهر پر از كليساهاي قديمي و رنگ خاكي و همه شهر تو ارتفاعات ساخته شده و خيابونهاي با شيب بسيار غير استاندارشون. وقتي رسيدم واقعا از خستگي يك روز سخت و همش شيب و كوه مثل جنازه بودم هر متري هزاران متر بو برام تو راه رسيدن به مسافرخونه ، بعد از يه روز استراحت خوب و ريلكسي كامل رفتيم كه از اون كوه معروف معدن بازديد كنيم ، واي كه چه توري بود ، توري نبود براي تفريح توري بود براي درك زندگي معدن چيان باور كردنش خيلي سخت بود ، اول مارو بردن بازار معدنچيان كه اونجا مركز خريد تجهيزات كار در معدن بود، مثل برگ كوكا كه براي انرژي و رفع خستگي هست و دائماً گوشه لپشون يه عالمه ميبيني ، و بعد مواد منفجره كه هر كسي ميتونه براي خودش بخره چون معادن اينجا شخصي و هر كس هر چه قدر بيشتر برداشت كنه بيشتر درامد داره پس ،بايد خودشون تجهيزات رو بخرند اما در اخر همه كارگر يه رئيس هستند كه بيشتر پول و ثروت تو جيب اون ميره و همه اكثرا خيلي بدبخت و بيچاره اند و به شدت فقير ، و بعد تورليدر بامزه ما اون مواد منفجره رو گذاشت تو دهنش براي شوخي و باهم عكس گرفتيم تا اين حد اين أدمها سرخوشند و بيخيال زندگي ، بله بعد از معرفي همه چي تو بازار ما به رسم خودشون براي معدنچيان چند تا آبميوه و برگ كوكا گرفتيم كه بهشون هديه بديم ، يه چيز خيلي جالب فروش الكل خوراكي ٩٦٪‏ بود كه معدنچيان ميخورند به خاطر كار سخت و ديگه اين فاجعه اي بود براي خودش بعد از تعويض لباس ها و به شكل معدنچيان در اومدن ،از يه مسير صعب العبور از كناره كوه بالا رفتيم و بعد وارد غار تاريكي شديم به قدمت بيشتر از ٤٠٠ سال و خيلي تنگ و تاريك و داغون و پر از گل و اب و مواد معدني خطرناك مثل ارسنيك ، كه نبايد دستت بهشون بخوره ، ما همينطور كه پيش ميرفتيم در عرض كوه در طول راه معدنچيان رو ميديدم كه با يه فرغون سنگين تو اون تاريكي دولا دولا با سرعت رد ميشند و لپشون هم پر از برگ كوكا ، ميگفتند اين برگ درخت كوكا كه بسيار در اين امريكاي جنوبي معروفه بهشون انرژي ميده و احساس ضعف و گرسنگي هم نميكنند ،براي ساعتها كأر سخت و طولاني و كشنده ، اكثر معدنچيان از سن ١٤ سالگي به بعد شروع به اين كار ميكنند و نهايتا تا ٤٠ يا ٤٥ سالگي به خاطر كار سخت بيشتر عمر نميكنند و خوب يكي از. دلايل هم وأضحه الكل ٩٦٪‏ و سيگار هروزتاريخ اين معدن برميگرده به زماني كه بوليوي ها مستعمره اسپانيايي ها بودن و در ازاي كار سخت فقط برگ كوكا و كمي غذا ميگرفتند همين ، هر چي بيشتر توضيح ميدادند بيشتر قلب درد ميگرفتي ، همونطور كه گفتم اين تور براي تفريح نبود براي درك مردمي بود تو دل تاريكي كوه ، بدون هيچ نوري ، با كلي مواد منفجره ، سالانه جونشون رو به خاطر حفظ حيات بسيار مبتدئ از دست ميدهند ، جايي از دنيا زير خاك مثل قبر كه هيچ كس خبر ندارد كه اين أدمها چه سبك زندگي دارند بله ، جايي نه به نام زندگي بلكه به نام مرگ تدريجي و اگاهانه و به نوعي هم خيلي سريع ما در طول مسير عبور از دالونها صداي چند انفجار خفيف راشنيديم و چند بلند كه البته ريسكي و ترسناك هم بود ، و اين زندگي نرمال هر روزه مردم اينجاست براي ادامه حيات ، وقتي اينها رو ميبيني چقدر بابت زندگي خودت و كار خودت ممنون و متشكر خواهي بود چون هيچ چيزي شبيه اينها نيست تو دنيا ، عين نظام بردگي سالهاي گذشته امريكا بود ،و اينكه اين غار تنگ رو بايد در خيلي از مسيرها دولا شده راه ميرفتي و نفس گير بود گاهي سرد سرد و نمور و بد بو پر از گازهاي شيمياي و گاهي گرما و رطوبت شديد ، از نربدوني سه طبقه از يه دالون بسيار تنگ بالا رفتيم ، و حدس ميزنيد كه چي ديدم ، بله مجسمه شيطان به نام تيوس كه ساخته دست اسپانيايي ها براي ترساندن و كار كشيدن از اين مردم بيچاره بوده ، مجسمه اي گلي كه در اكثر شاهراهي اصلي تونل ها ميبيني ، تمثالي از خداي زير زمين كه از معدن مراقبت ميكند و چهره اي كريه و زشت و لبي پر ازسيگار و لخت و عريان ، كه هر روز همه معدنچيان قبل از شروع كار قسمتي از الكل ٩٦٪‏ به پاش ميريختند و بقيه رو خودشون سر ميكشيدند و زير پاهاش پر از برگ كوكا و الكل بود ، اعتقاد داشتند اگر اين كار را نكنند توسط خشم تيوس يا همون ديوس كه به زبان اسپانيايي به معني خدا هست كشته خواهند شد ، و دعاشون گرفتن بركت نقره و مواد معدني بيشتر و حفظ سلامتي از تيوس بود ، خيلي عجيب بود كه همه اين مردم بسيار معتقد به كليسا و مسيح ناگهان زير زمين به شيطان تا اين حد معتقد بودند و احترام به اون رو نوعي باور محافظت ميدونستند ، من بسيار حالم از اين وضع بد بود و به خداوند زنده دعا ميكردم اينها رو نجات بده ، و جالب بود كه همه اينها اخر هفته به كليسا هم ميرفتند ، خوب اعتقاد ديگه چه ميشه توقع داشت از اين بشر دو پا و يك مغز ،بعد از چندين انفجار بمبها و گپو گفتي با اين معدنچيان از دل سياه كوه خارج شديم ، و ديدن روشنايي روز چه حس خوبي بود ، هرگز اين تجربه رو فراموش نميكنم ، اين تور در پوتوسي از هايلايت هاي اينجاست با كمپاني بيگ ديل كه بهترينشون بود .تو اين شهر پوتوسي قشنگترين فستيوال امريكاي جنوبي رو ديدم و كلي ادم با لباسهاي شاد و رنگي كه ميرقصيدند و خيلي شاد بودند كه براي من يكي از هايلايت هاي جالب فرهنگي اينجا بود ، كلا هيجان زده به دنبال اين دسته راه افتاده بودم و هي عكس ميگرفتم ، عالي بود و همينطور ديدن يه عالمه بچه مدرسه اي با يونيفورم هاي يك شكل كه ساز ميزدنند ، و اين بود شهر پر از هيجان و البته پر از الودگي پوتوسي و ما مسير رو به سمت سوكره ادامه داديم شهري كه بر سر پايتخت بودن يا نبودنش جنگهاي داخلي زيادي بوده ، مسير دوباره به سختي قبل بود و همچنان در مسير رشته كوهاي أندي ادامه ميداديم و يك دوست كلمبيايي هم همراه ماست ، دوچرخه هامون دائماً پنچر ميشه از بس شيشه و اهن و أشغالا جاده هاي اينجاست روز اول ٦ تا پنچري تو يك روز و باد مخالف هم خيلي اذيت كننده بود ، يه چيزي كه بايد بگم هميشه رد شدن از كنار يك سگ أسون نيست وقتي بهت حمله ميكنند بايد به شدت بزني رو ترمز و داد بزني تا برند يك لحظه دير وايسي به شدت ميپرند و گاز ميگيرند ، حمله سگها در اكثر كشورها و نحوه برخورد و مقابله باهاشون يكي ديگه از تمرينات من در اين روزهاي جهانگردي با دوچرخه بوده ، حالا ديگه من از سگهاي بزرگ و كوچيك وحشي نميترسم بلكه مثل خداي اونها هستم و به محض گفتن يالا بيا اينجا چنان متوقفشون ميكنم كه خودم هم خودم رو سورپرايز ميكنم ! شهر سوكره شهر مورد علاقه من واي كه چقدر عاشق اينجام شهري تميز و زيبا و با كلي ساختمانهاي قشنگ و قديمي و ميدونهاي جالب و كليساي بي نظير و كلي كافه و رستوران خوب ، من در اينجا ٩٠٠٠ كيلومتر رو تا حالا تموم كردم ،هميشه تموم كردن هر هزار كيلومتري با يك عكس از كيلومترشمارم همراهه كه يه حس خوب و افتخار به من دست ميده و يه شادي خاص از يه نوع پيشرفت باورنكردني ، از انجام يك رؤياي بسيار چالش برانگيز استراحت تو شهر سوكره و گرفتن كمي تمديد ويزا حس فوق العاده عالي بود ، هر روز بستني هاي خوشمزه و رفتن به بازار دست فروش هاي محلي كه واقعا اميخته با فرهنگ امريكاي لاتين است ، كلي غذاي ايراني درست كردم اينجا و يك دلي از عزاي اين غذاها دراومد ، قورمه سبزي و ميرزا قاسمي و خورشت كرفس و مرغ و سبزي پلو و بوراني و سالاد شيرازي و خلاصه هر چي كه دلم ميخواست و دوباره جمع زيادي از اين خارجي هاي فقط سانديچ تست خور به دور من حلقه زده و با به به و چه چه تعريف ميكردند و من هم بهشون تعارف كه ميكردم از خوشحالي همون دفعه اول بدون تعارف قبول ميكردند و منم كه صحبتي باز ميشد از ايران ، تا نهايت ممكن مثل خودشون با اعتماد به نفس كامل اونقدر از ايران كشور خودم تعريف و تمجيد ميكردم كه رفتن به ايران شده بود إرزوشون ، و همونطوري كه قبلا هم گفتم هميشه توريستهايي ميبينم كه از ايران اومدند و اونقدر مردم باهاشون خوب بودند كه هنوزم هنوزه ازشون ميشنوم بهترين مردمي كه تو دنيا ديديم فقط ايرونيها ، خودم هم نميدونستم ما اونهمه دوست داشتني بوديم ولي الان باورم ميشه چون منم مشتي هستم از نمونه خروار خروار ايراني كه دلشون براي همه مهربونه و تا سفر نكني و مقايسه نكني فرق يه ايراني مهمون نواز و دست ودلواز رو هرچند هم فقير با يه خارجي پولدار و نميفهمي ، فرقي نميكنه وضع مالي اين خارجي ها چطوره دارند يا نه فقط هيچ وقت به كسي چيزي بهت تعارف نميكنه ، مگر اينكه دوست دوست و خانواده باشي ،و تازه اونهم با كلي قانون و تبصره . ايران با همه خوبي بدي هاش هنوزم همون حال و هواي اريايي رو داره ، هركس يزد رو ديده ، كاشان رفته و يا هرجايييعاشق همه اون فضاهايي هست كه شايد براي ما خيلي عادي شده ، مثلا اينكه اكثر اين توريست ها حداقل تجربه يك دعوت به خونه يه ايروني رو نديده و ناشناخته داشتند و اونها عاشق اين فرهنگ يهويي دوست و شدن و تحويل گرفتن ما هستند كه هرگز تو كشور خودشون اتفاق نخواهد افتاد . شهر سوكره شهري كه به راحتي ميتونم چند ماهي رو توش زندگي كنم خيلي با هر جاي ديگه اي كه تو بوليوي بوديم فرق داره يه جورايي حال و هواي اروپايي داره و ديگه خيلي خبري از اون همه زنهاي محلي با لباسهاي سنتي نيست قط تك و توك بچه هاي هستند كه تو ميدون اصلي مركز شهر رو اسفالتها و پياده روخا با گچ نقاشي ميكشند و بهشون چند سكه اي ميديم و خيلي خوشحاليد ، نميدونم واقعا اميدشون به چي هست ولي بچه ها هميشه بچه اند و دنياي خاص خودشون رو تجربه ميكنند. من تو اي هاستل خوبمون به نام كالر كافه كه خَيلي جاي راحت و لذت بخشي بود ده روزي رو به مدرسه زبان اسپانيايي رفتم كه شانس مكالمه خوبي رو با مردم اينجا بهم داد كلاس ها خيلي ارزون بود و من هر روز از ٨ صبح تا ١٢ سر كلاس بودم و عصرها و انجام تكاليف و يه دفعه از هر روز تو راه بودن با دوچرخه وارد يك زندگي روتين كوتاه مدت بسيار لذت بخش شدم كه عاشقش بودم ، و اين ارامش خوبي بود بعد از چالش هاي زياد در راه هاي بوليوي و سختي ها ، معلم خوب داشتم كه خيلي منو دوست داشت و روز خداحافظي سخت بود ، ديگه الان ميتونم اسپانيايي صحبت كنم و تا ٧٠ درصد مكالمه هاشون رو ميفهمم كه عاليه ، و شهر سوكره يه جاي جالب بود به نام پارك دايناسورها كه از دومليون سال قبل اثر رد پاشون رو زمين مونده بود كه ديدنش خالي از لطف نبود و خيلي جالب ، و خلاصه بازديد كارخونه خيلي جالب شكلات سازي از طرف مدرسه زبان كه تا تونستم خودم رو در شكلات خوردن غرق كردم و همه چيز و امتحان كردم و با دوستامون كلي خنديديم و عالي بود . و بعد از اين استراحت عالي مسير بعدي ما با اتوبوس به شهر كوچوبامبا ادامه داشت و اونجا بزرگترين مجسمه مسيح بالآي كوه در دنيا رو ديديم كه از مجسمه تو ريو دوژنيرو هم بزرگتر بود و كمتر توريستي كه لذت تَر بخش بود ،و البته بسيار بسيار قابل تحسين و فوق العاده با شكوه وبعد هم در راه قدم زدن در شهربه طرز عجيبي وارد يك مغازه لباس هندي فروشي شدم و به چند تابلو و فرش ايراني برخوردم و وقتي از فروشنده پرسيدم شما ايراني نيستيد؟ با تعجب گفت چرا و اين اولين ايراني بود كه من بعد از مدتها و ماها ديدم و اونم كه ديد من دوچرخه سوارم يكي از شالهاي نخي هندي رو به عنوان كادو به من داد ،واقعا ديدن يه ايراني اونم تو يه شهر بي نام و نشون امريكايي جنوبي براي من خيلي سورپرايزي بزرگي بود معمولا هر كي از من ميپرسه أهل كجايي و تا ميگم ايران بايد قيافشون رو ببيني كه ٩٩٪‏ أوقات من اولين ايراني هستم كه خيلي ها تا به حال از نزديك ديده اند انگار كه من از كره ماه اومدم ، سوالات عجيبي هم شروع ميشود ، خيلي از امريكايي حتي نميدونستند ايران كجاست كه باعث شرم و ننگ دانش و معلومات اين ادمهاست واقعا .و بعد هم روز بعد تو محله اي ديگه يه رستوران ايراني ديدم كه برام واقعا جالب بود.فقط يك شب و دو روز كوچوبامبا بوديم و بعد هم باز با اتوبوس به مقصد طولاني بعدي لاپاز كه پايتخت بوليوي هست ، و دليل اتوبوس گرفتن هم مسير بسيار بسيار طولاني هزار كيلومتري بود و راه خاكي بود كه ديگر نه ما وقت كافي داشتيم در اين جاده هاي پيچ در پيچ و نه انرژي باقي مانده بود ، تو كشور بوليوي بيش از ٨٠٠ كيلومتر پا زديم كه واقعا همونطور كه ميدونين خيلي سخت و چالش انگيز بود و ديگه تصميم با اتوبوس رفتن مثل يك روح خبيث حقه أميز و گول زننده نبود بلكه ارامش داشتم كه ديگه به خودم گفتم خوب با وجود همه سختي ها٨٠٠ كيلومتر تو اون شرايط اونقدرها هم ازمايش و دستاورد بدي نبود ، و به اين منوال بود كه ما وارد لاپاز شديم مرتفع ترين پايتخت جهان كه ٤٣٠٠ متر بود و خوشبختانه من اونقدر ارتفاع زده شده بودم كه وقتي رسيدم لاپاز حالم كاملا خوب خوب بود فقط خيلي حس عجيبي بود كه يه شهر به اين بزرگي بالآي دامنه هاي ارتفاعات كوهاي أندي با مهارت ساخته شده بود و خيلي متفاوت از همه جا بود جالب تَر اينكه شهري به اين بزرگي تقريبا نصف بيشتر مساحت تهران فقط دو ميليون جمعيت داشت ، و يك تله كابين جالب در سه نقطه شهر بود كه ميبردت بالآي كوه ها و خيابونهاي اينجا همه با يك شيب بسيار بسيار غير طبيعي و غير استاندارد بالا و پايين ميرود كه واقعا دوچرخه سواري رو گاهي غير ممكن ميكرد و اينجا بود كه مثال از ديوار رأست ميره بالا براي من مصداق پيدا كرد !!!يك چيز جالب اينجا براي من بازديد از قبرستون اينجا بود كه در روز دوم نوامبر هرسال جشن بزرگي در ان بنا بر سنت قديمي فرهنگي براي مردگان ميگيرند ،خود قبرستون مساحت زيادي داره كه از خونه هايي تشكليل شده كه از شبكه هاي مربعي بسياري تشكليل شده مثل خونه زنبور و هر مرده اي يه پنجره كوچيك داره كه وابستگان براش چيزهاي از قبيل اب و شراب و كوكا كولا و گل و عكس مسيح و عكس خودش رو گذاشتند ، خوشبختانه ما اتفاقي در اين جشن مردگان سالانه در اين روز به خصوص در اين شهر بوديم و هداياي تقديمي به مردگان و موسيقي محلي كه توسط گروها نواخته ميشد رو از نزديك ديديم ، همه غذاهاشون رو مثل پيك نيك با خانواده هاشون أورده بودند اونجا و يك بشقاب غذا و نوشيدني ها اول براي مرحوم سرو ميكردند تا اونهم گرسنه نمونه تو اون دنيا و در پنجره شو باز ميكردند همه چيز تميز ميشد و بعد از خوندن يه دعا و سرود و تقديم نونهايي عجيب به شكل ادم و صليب همگي مشغول خوردن و نوشيدن ميشدند ، فضاي بسيار بسيار اتمسفريكي بود ،من واقعا با تعجب نگاهشون ميكردم كشور بوليوي پر از حرفهاي گفتني است اما من اگر بيش از اين بگم ممكنه از حوصله خوندن خارج بشه ، ولي هميشه باز هم چيزهاي هست كه من براي خود نگه ميدارم و در ذهن من هميشه ثبت خواهد شد و در نهايت ميخوام بگم براي يك مسافري با دوچرخه خيلي داستانها براي گفتن هست ، كه از جمله اون يكي از بزرگترين هايلايت هاي امريكاي جنوبي و بوليوي يعني دوچرخه سواري در جاده اي به نام راه مرگ death road كه به خطرناك ترين جاده ترسناك مرگ آور دنيا مشهور بوده و هست برنامه هاي معروف كانال ديسكاوري و تاپ گير رو اينجا ضبط كردند چون واقعا يه ماجراجويي واقعي هست ، ما با يك تور رفتيم بالا و بالا تا ارتفاع نزديك به ٤٧٠٠ متري و از اونجا تو يه جاده خاكي باريك و طولاني ٦٠ كيلومتر أومديم پايين و كاملا در كنار لبه پرتگاه و با يك دوچرخه عالي كوهستان كه از رو صخره ها و اون شيب وقتي پايين ميپريدم كمك فنرها كمك ميكردند حس خوب هيجان بالا و پايين پريدن بيشتري داشته باشي كه خيلي با دوچرخه معمولي من فرق داشت ، و واقعا سفر رو تو اون شيب سخت و سنگلاخ أسون تَر ميكرد ،جاده مه گرفته بود و دره چندان هم پيدا نبود كه ترسناك تَر بشه ولي نشستن كنار درها براي عكسهاي گروهي به اندازه كافي خفن و ترسناك بود ، روز سختي بود اما تجربه اي عالي و پر از أدرنالين و متفاوت از هر تجربه دوچرخه سواري كه داشتم ،و اين بود پايان هيجان انگيزترين بخش بوليوي و مسير بعدي ما سوار بر دوچرخه هامون همراه دوستان به سمت مرز كشور پرو ادامه دارد ، بيرون رفتن از شهر مرتفع لاپاز بسيار سخت و كوهستاني بود و بعد منظره فوقالعاده زيباي درياچه بزرگ تيتيكاكا نمايان شد كه خستگي رو از تن به در ميكرد ، ابي و زيبا بالآي ارتفاعات كوها و من همچنان كه همچنان از كوها بالا ميرفتم و از رانندگي افتضاح رانندگان بد و اين جاده خطرناك عصبي بودم با حسي عميق و خوب به اين طبيعت بي نظير خيره شده بودم گاهي در هر پيچ بعدي منظره اي كاملا متفاوت ظاهر ميشد كه روح رو از تن ادم جدا ميكرد و يه جورايي شبيه يك بهشت وعده داده شده بود از قبل ها و شبيه به نوعي جايزه خاص از قبل تعيين شده كه پاداش همه زحمات و روزهاي سخت زندگيت بوده كه روزي با پاهاي خودت و تلاش خودت پدال بزني و به اين نقطه بكر و سكوت و ارامش مطلقي برسي كه از لذت بردن ان حس كني خوشبخت ترين إنسان روي كره زمين هستي كه ميتوني خدا رو اينجا عاشقانه پرستش كني.اين درياچه تيتيكاكا در هر دو كشور پرو و بوليوي هست و واقعا بزرگه و ما بعد از سه روز مسير سخت و گذر از شهر عالي كوكيمبو و كليساي بزرگ و سفيد رنگ اونجا به مرز پرو رسيديم كه پايان راه ما و خداحافظي با اين كشور عالي و مردمان خوب و خاطرات عالي و چالش هاي عجيب و غريب بود ، بله كشوري ديگر هم زير چرخ هاي اين دوچرخه همسفر من به پايان خوشي رسيد و من پر از تجربه هايي جديد و گذر از هزاران مايل در ناكجااباد ها وارد ناكجااباد ديگري خواهم شد ، مسيري كه همچنان با همه سختي ادامه دارد و من با وجود خستگي زياد همچنان شوق پرواز در اين جاده را در نهايت سلامتي براي كشف كشورهاي جديد در خورجين خود دارم ، نميدونم راه گاهي به رأست ميرود و يا چپ اما مطمن هستم كه راه درستي را ميروم ، شبيه به يك زندگي شاهانه اما سوار بر دوچرخه اي محقرانه كه هر روز بيشتر سبكباري و عديم تعلق به اين دنيا و مادياتش رو ياداوري ميكند ، معجزه تعلق نداشتن به گنج هاي زميني كه روزي از بين خواهند رفت ، و ما خواهيم ماند و تجربيات ديده هايمان و عمل به اونچيزهايي كه ميدونيم نيكويي هستند و ماندگار ، مثل لبخندي و سلامي در كنار جاده اي در نقطه اي كوچك در اين جاده هاي جهان به يك كودك چوپان و دست تكان دادني براي كارگري خسته ، و ديدن دوباره لبخند بر لب انها در صورتهاي خسته شان ?


Additional photos below
Photos: 236, Displayed: 22


Advertisement



Tot: 0.158s; Tpl: 0.021s; cc: 11; qc: 52; dbt: 0.0616s; 1; m:domysql w:travelblog (10.17.0.13); sld: 1; ; mem: 1.3mb